شاید ندونین چقدر سخته :
روبروت کسی ایستـاده که با جون و دل دوسش داری
با اینکه به خاطر نجـابت اون و به حرمت عشـق حتی یه بار سیـر بهش نگاه
نکردی ولی چشمـای خسته تو ، توی چشمای نازنینش میفته
توی یلدای چشمـای سیاهش غرق میشی .
اونو با تموم وجود میخوای و اون نمیدونه.
حتی خودتم نمیدونی این احسـاس از کجا اومد
چی شد که این شد فقط میدونی که این احساس با بقیه فرق داره .
جرات ابراز احسـاس و دارم اما از جفای زمونه و مردمش میترسم.
از اینکه شاید خــدای عـاشقـا یه گوشه نظری هم به من داشته باشه و بتونم
اونو هم مثل خودم شیدا کنم تا منتـظرم بمونه ولی اگه فرداهـای نامهربونی
روزگار ، یقه هر دوتامونو بگیره و انتـظار بسر نرسه و فراق نصیبمون بشه
اونوقته که اونم به خـاطر خودخواهی من به پـای من میسوزه.
پس نگاهمو آروم از نگاهش میدزدم و اونو به خــدا میسپـارم.
دلـمو با خـاطرات کوتاه و شیرین اون خوش و آروم میکنم و آتیش عشقشو تو
پستوی قـلبم پنهون میکنم.
تا خودم تنهـا بسوزم
و فقط دعـا میکنم ، دعـا می کنم هر جـا که هست خوشبخت باشه و من هم یه
بار دیگه ببینیش تا بتونم یه شـاخه گل بهش هـدیه بدم گلی به نام و رنگ و
عـطر خـودش .